نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی ام وسر پناه بی کسی ام بود.
طوفان تو آن را از من گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟؟؟
خدا گفت:ماری در کمین لانه ات بود و تو در خواب بودی ، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند و تو از کمین مار پر گشودی . چه بسیار بلاها که از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.



:: موضوعات مرتبط: داستانهاي زيبا و جذاب , ,
:: برچسب‌ها: داستانهاي زيبا و جذاب ,
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 / 12 / 1398 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 117 صفحه بعد